شعر
دل زمن بردي و پرسيدي :که دل گم کرده اي ؟
چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود
چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود
گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما
جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود
دل ز من بردي و پرسيدي که دل گم کردهاي
اين چنين طراريت با من مسلم کي شود
عهد کردي تا من دلخسته را مرهم کني
چون تو گويي يا کني اين عهد محکم کي شود
چون مرا دلخستگي از آرزوي روي توست
اين چنين دل خستگي زايل به مرهم کي شود
غم از آن دارم که بي تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نيايي از دلم غم کي شود
خلوتي ميبايدم با تو زهي کار کمال
ذرهاي همخلوت خورشيد عالم کي شود
نيستي عطار مرد او که هر تر دامني
گر به ميدان لاشه تازد رخش رستم کي شود.
عطار